محل تبلیغات شما



گاهی وقتها خودم را هم فراموش می کنم . گوشه ای می نشینم . آرام . بدون هیاهو . غرق در افکاری می شوم که هیچگاه تجربه شان نکرده ام . مردم اینها را رویا می پندارند . اما تو که میدانی من در خودم با تو زندگی کرده ام . من حرفها با تو گفته ام . روزها و سال ها با تو سپری کرده ام.

 

علیرغم خستگی و بی حوصلگی زیاد، منتظر مسافر کوچولوم هستم. قراره بزودی بیاد. قراره بیاد و امیدمو بهم برگردونه. منتظرتم. زود بیا. با برف زمستون بیا


خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صميمانه به او گفت سلام.

گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
همه بی معنا بود . . . .


در انباری خانه ی مادر بزرگ به دنبال رمان"چشمهایش"از بزرگ علوی بودم که مواجه شدم بانامه هایی پنهان شده لای دفترچه ای قدیمی.
خطی دخترانه همراه عطری کهنه.
امابرای چه کسی بودواینجا لای این همه کتاب چرا پنهان شده بود نمیدانم.
راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگی میکردم و برای مدتی به خانه ی مادربزرگ پناه برده بودم.
بازگشت که چه عرض کنم تمام جانم در چشمان زنِ کافه چی که وسط جنگل همراه پسر چهار ساله اش زندگی میکرد جامانده بودو هیچوقت نتوانسته بودم برایش بگویم آن واژه هایی که پشت لب هایم پنهان بود.
درب انباری رابستم و سیگارم را آتش زدم و تکیه دادم به دیوار وتمام نامه هارا یکی ازپس ازدیگری خواندم.
گاهی ورقه ها را با تمام وجود نفس میکشیدم و باران را در ذهنم تصور میکردم.باران.پایان تمام نامه هایش نوشته بود
"آخرین برگ سفرنامه ی باران این است.که زمین چرکین است"
به این جمله که میرسیدم به یاد باران های پراکنده ی رشت و دریای مه آلود و آن کافه ی وسط جنگلِ ماه منیر که شش سال از من بزرگتر بود، سیگار دیگری روشن میکردم و خاطرات را پُکِ سنگین میزدم.
اما باران چه کسی بود که نامه هایش من را از من گرفته بود که اینگونه در جغرافیای شیرین عاشقانه اش پرسه میزدم.
عجیب که نام گیرنده اصلن گفته نشده بود.
رسیدم به آخرین نامه
واژه ها حال شوریده ای داشتند.مشغول خواندن بودم که زنگ خانه به صدا در آمد.
پیک موتوری از طرف دانشکده ای که سالها پیش مادربزرگ در آن ادبیات تدریس میکرد بسته ای آورده بود.
بسته را گرفتم و به مادربزرگ که در بالکن ایستاده بود گفتم:
مامان فروغ فک کنم اسمتو اشتباه زدن.
نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت ونگاهم کرد
نه جانم درسته
اسمم تو شناسنامه بارانه.
قلبم ریخت.باران؟
چطور این همه مدت نمیدانستم
چرا مادر بزرگ هیچ وقت از اسم اصلی اش حرفی نزده بود؟
با چشمانی خیره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباری تا ادامه ی آخرین نامه را بخوانم.
"نامه هایی که برایت نوشتم هیچ وقت به دستت نخواهد رسید
ساعت هفت به رسم هرروز به لاله زار آمدم تا هنگامی که پشت درب مغازه ات ایستاده ای و دستت را در جیب جلیقه ات گذاشته ای و سیگار میکشی و موسیقی فرانسوی زیر لب زمزمه میکنی.خوب ببینمت و بروم در نامه ی بعدی خاطراتی که با تو رقم نمیخورد را همراهِ واژه ها برقصم
آمدم.از همیشه باذوق تر آمدم اما کرکره ی مغازه ات پایین بود
گفتند شبانه بارو بندیل بسته و رفته ای.
راست میگفتند تو رفته بودی
برای همیشه.
رفته بودی که بهانه ی شعرهایم باشی"

چیزهایی هست که نمی دانی/ #علی_سلطانی


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دست نوسته ها